خسته شدم از بی وفائیهایت
و من اینجا در کنار شاخه های خشک بید
دارم مجنونانه میلرزم...دارم غزلهایم را به حراج میگزارم
تو هیچگاه نفهمیدی...دلتنگیهایم را
تو نخواستی بدانی که زمین خوردن من
فقط برای این بود که دستم را بگیری
من چشم چشم میکنم تا بیایی
و تو با دیدن من راهت را عوض میکنی
آری عشقم...خسته شدم
نه از بی وفائیهایت
فقط از چشمهایم
که چه ملتمسانه به دنبال نگاه تو میگردند
خسته شدم عزیزم
نه از بی توجهیت
بلکه از شعرهایم...که هر چه میسرایم برای توست
اما تو هیچگاه نمیخوانی
با دیدن تو تبسم از لبانم محو نمیشود
اما تو چه غریبانه مرا مینگری
بیا فقط برای یک بار
دستم را بگیر ...تا من برایت بمیرم